غیبتهایش زیاد بود. از لحن کلامش اغلب مقابله و پرخاش میشندیم. زنگ تفریح با بقیه بچهها بیرون نمیرفت. با همکلاسیهایش کم حرف میزد یا در جواب تند و پرخاشگرانه پاسخ میداد.
تمرکزش کم بود. دایره واژگان و ادبیات ضعیفی داشت. معلم ادبیات نیستم ولی در بیان خودش یا حتی بیان آنچه از درس یاد گرفته جملات منسجمی ادا نمیکرد.
هر وقت میپرسیدم الان چه حسی داری میگفت هیچ حسی ندارم خانم. بعدها گفت استرس دارم.
چندین بار چالشهایی برای عدم حضور مرتبش در کلاس داشتم. اما به مرور کلاس برایش امن شد. گاهی خودش را ابراز میکرد. برای انجام فعالیتهای عملی کامپیوتر اشتیاق بیشتری نشان میداد. با هم گروهیاش ارتباط بهتری پیدا کرده بود. همکلاسیهایش میگفتند بیشتر با ما حرف میزند و همه اینها برایم خوشایند بود و نوید موفقیت داشت.
مدتی ناپیدا شد. کلاسها به دلیل شیوع امیکرون کاملا مجازی و او حاضر نبود. به طور خصوصی پیام دادم و حالش را پرسیدم گفت: "اصلا خوب نیستم خانم!" گفتم: "حال بدنی یا حال روحی؟" گفت: "روحی!" گفتم: "دوست داری در مورد حالت با هم حرف بزنیم" گفت: "خانم مامان و بابام جدا شدن! خیلی ناراحتم" سرعت ابرازش برایم خوشایند بود. هیچوقت تا کنون به صراحت حرف نزده بود و از رخداد پیش آمده غمگین شدم. تمام مکالمات ما متنی و این چنین پیش رفت.
- "متاسفم عزیزم. به تازگی این اتفاق افتاده؟"
- "بله خانم خیلی وقت قهر بودن الان جدا شدن کاملا حالم خوب نیست"
- "و تو غمگین و ترسیدهای؟"
- "غمگینم و از دستشون دلخورم"
- "عصبانی هستی که چرا جدا شدن؟"
- "نیاز به مراقبت و حمایت داشتی؟"
- "نیاز داشتم یکم به من فکر میکردند"
- "به تو فکر میکردن که... ؟ یعنی چه چیزهایی تو رو نگران کرده؟"
- "این که من اینجا نابود میشم! خانم همیشه توی هر خونه باید هم مامان باشه و هم بابا"
- "یعنی تو به حمایت هردوشون نیاز داری؟"
- "اره خانم ولی نشد"
- "یعنی فکر میکنی طلاق اونا به تو آسیب زیادی میزنه؟"
- "سخته خانم وقتی یک عمر با این دغدغه باشی"
- "یعنی فکر میکنی اعتبارت در جامعه از دست رفته؟"
- "براشون مهم نبودم"
- "تو الان تصمیم گرفتی با کدومشون زندگی کنی؟"
- "با بابام"
- "مدتی که با هم حرف نمیزدن به نظر با هم زندگی میکردن؟"
- "نه خانم چند ساله که قرار بود از هم جدا بشن و الان اتفاق افتاد"
- "پس از قبل تقریبا جدا شده بودن، درسته؟"
- "اره"
- "اینکه فقط کنار هم بودن اما واقعا با هم زندگی نمیکردن باز هم بهت احساس مراقبت میداد؟"
- "دوست نداشم بچه طلاق باشم"
- "فکر میکنی که تصمیمی که پدر و مادرت برای زندگیشون گرفتن در ارزش و اعتبار تو تاثیر داره؟"
- "خیلی خانم"
- "احساس میکنی به خودی خود ارزشمند نیستی؟"
- "اگه ارزش داشتم به من فکر میکردن" - "و تو ناراحتی که توجه کافی ازشون نگرفتی؟"
- "نه خانم همیشه به من توجه میکردند ولی وقتی جداشدن نه! توجه نکردن. براشون مهم نبودم. اینقدر
میخواستی مسیولیتپذیر در مقابل بچههاشون باشن؟"
- "بله خانم، اگه میخواستن جدا بشن باید قبل از به دنیا اومدن ما این کارو میکردند"
- "اوهوم، و دیگه چه چیزهایی ازشون میخواستی؟"
- "هیچی فقط دوست داشتم هردوتاشونو داشتم" - "فکر میکنی الان که مامانت پیشت نیست دیگه مامانت نیست؟ یعنی جدایی یک زن و مرد نقش پدری و مادری رو هم ازشون میگیره؟"
ارتباط صرفا متنی بدون هیچ تصویری که بیان احساسی کند. بدون شنیدن تُن صدا و دیدن چهره مثل غواصی در اعماق تاریک دریاست. هیچ نمیدانستم دارم درست میروم یا نه. اصلا حالش چطور است. دارد گریه میکند یا نه. سکوت کنم یا ادامه بدهم؟ اصلا چطور بگویم؟ اگر حرفی نمینوشتم و سکوت میکردم او هم هیچ چیزی نمیگفت. باید تا میتوانستم مینوشتم حتی گاهی وارد موضوع میشدم و از ریز ماجرا میپرسیدم بلکه بتوانم نقبی به درونش بزنم و راهی بیابم. که در بین مکالمه یکباره گفت: "خانم ممنون واقعا الان با شما صحبت کردم حالم بهتر شد" و من هم خیالم کمی راحت شد. نشانه بود. انگار جریانی از همدلی اتفاق افتاده یا دارد میافتد و راضیام کرد.
- "خوشحالم که حالت بهتره" در پاسخ به سوال آخرم گفت: "نه خانم ولی سخته"
- "سختیهایی که نبودن مامانت داره، هم برات ناخوشاینده و هم نگران میشی که پس مسیولیتهای جدیدی که به عهدهات افتاده برمیای یا نه؟"
- "مامان من خیلی وقته منو گذاشت رفت دیگه دوستش ندارم. چند ساله که رفته و طلاق میخواست و پدرم دوست نداشت بیاد چند مدت که دادگاه داشتن ولی من اصلا فکر نمیکردم میخوان جدا شن. فکر کردم فقط عصبانی هستند"
- باورت نمیشد که در تصمیمشون جدی هستن؟
- "اصلا باورم نشد"
- "امیدوار بودی که مامانت برمیگرده؟"
- "بله خانم"
- از مامانت عصبانی هستی که چند ساله ترکتون کرده؟
- "اره خانم همیشه بهش میگفتم بیا خونه ولی قبول نمیکرد"
- "و تصمیم گرفتی پیش بابات بمونی؟"
- "مامانم وقتی خواهرم کرونا گرفت اومد خونه که ازش مراقبت کنه. بابام خیلی عصبانی شد که اومده و با هم دعوا کردن . مامانم گفت بیا با من بریم و من گفتم نه! خانم راستشو بگم از دستش دلخور بودم و یه جورای به نبودش عادت کردم"
- "اوهوم، تغییر برات نگران کننده بود و چون ازش دلخور بودی میخواستی اینطوری دلخوریتو بهش بگی به جای اینکه بشینی و باهاش حرف بزنی؟"
- "دلم میخواست خیلی باهاش صحبت کنم بگم چرا منو گذاشتی رفتی ولی اونقدر دلخور بودم که نشد"
- "و من از درخواست مامانت برای بردن تو مراقبت و علاقه شنیدم، تو چی شنیدی؟"
- "منم شنیدم ولی نتونستم درکش کنم و قبول کنم، عصبانی بودم"
جریان گفتوگو بین ما ادامه داشت و تحلیل ماوقع میکرد. میگفت تلاش نکردند و در عین حال رضایت پدر و مادرش را در این جدایی میدید.
حالش را پرسیدم، گفت خیلی بهترم و این اولین باری است که توانستم به یک نفر انقدر اعتماد کنم و راحت حرفم را بزنم. این هم برایم نشانه دیگری از موفقیت در ارتباط بود. پرسیدم فکر میکنی الان به چه چیزی نیاز داری؟ گفت "زمان!" و گفت فکر میکنم باید زمان بگذرد تا با آن کنار بیایم
انگار دوران سوگش را باید میگذراند و فکر میکنم درخواست خوبی بود.
در صحبتها و احوالپرسیهای بعدی بارها گفت دیگر به هیچ کس اعتماد ندارم و تنها سوالی که توانستم بپرسم این بود که میتوانی به من اعتماد کنی؟ و پاسخش مثبت بود...
او هنوز هم حضور موثر و مرتبی ندارد اما هر بار خبر میدهد که چرا نمیآید. و میگوید مدتی است که پرستار مادرش در بیمارستان است.
ارسالی سمیرا کاویانی
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی.