سه جلسه از کارگاه زبان زندگی گذشته بود و من حتی اسامی را یاد نگرفته بودم که خورشید توی گروه از غم از دست دادن دوست قدیمی اش در اثر ابتلا به کرونا گفت. مادر یک نوزاد دوماهه، پراز شور زندگی و دوستی بیست ساله.
از شنیدنش خیلی متاثرشدم خیلی تمایل داشتم با خورشید حرف بزنم ولی مطمئن نبودم دوست داره با کسی که فقط سه بار تو کلاس آنلاین دیده از احساسش حرف بزنه یا نه.
برایش ویس گذاشتم و از تاسف و تاثرم و زنده شدن خاطره از دست دادن دوستم در کودکی گفتم و پرسیدم آیا دوست داره همدلی دریافت کنه.
غم و خشم اولین حدسهام بودن. به طرز شگفتانگیزی خورشید پذیرای من شد. از غم و خشم نهفتهاش گفت و واژه دُژَم که برای همزمانی این دو حس پیدا کرده بود. خشمی از تصمیمات و ناکارآمدی های صاحبان قدرت و نیازش به اعتماد، امنیت روانی، رفاه همگان، آسایش، آرامش و ثبات. گفتم حدس میزنم نگران خانواده دوستت و سرنوشت نوزادش هم باشی و او از احساس رنجش و بار سنگین مسئولیتی گفت که وقتی خانواده دوستش با ابراز اینکه تو جای او را برای ما پر میکنی و برای ما مثل او هستی، حس کرده بود.
با بررسی احساس و نیاز آنها به آرامش و درک و وضوح رسیده بود.
بعد احساس ترس، گیجی، ناامیدی و استیصال را دیدیم. اینکه قراره این وضعیت تا کی ادامه داشته باشه و چند عزیز دیگه از دست بده. نیازش به امنیت، اطمینان خاطر از سلامت، بقا، درک شدن و شنیده شدن ....
خورشید بهم گفت حضورم براش خوشایند و ارزشمند بوده و قدردان این همدلی است و من توی ابرها بودم... نیازم به ارتباط، صمیمیت، ارزش خود و اثربخشی برآورده شده بود و خوشایندتر از همه پذیرشی بود که از خورشید دریافت کرده بودم و من به شدت قدردان این پذیرش بودم. از اینکه تونسته بودیم باهم مرتبط بشیم هر دو احساس خوشایندی داشتیم و خوشحال بودیم.
ساختن تقاضا ماند برای خلوت خود خورشید و در انتها ما بودیم و لذت بردن از رابطه دوستی که عجیب و سریع درحال شکل گیری بود ....
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .