برای عکسبرداری از چشم مادرم همراهش بودم، بعد از اتمام کار در راهپلهها مادرم خیلی گیج بود و نمیتونست تعادلش رو حفظ کنه. حدس اول من این بود که خودش رو لوس کرده و این فکر باعث شد موجی از خشم در دلم به وجود بیاد و وقتی مادرم به من گفت خوب نمیبینم، من شنیدم اما باور نکردم.
بعد از اینکه از ساختمان خارج شدیم، زیر نور خورشید، مادرم یکی از پلهها رو ندید و من فکر کردم حتما قرصهای خوابش رو سرخود خورده و درجا فکرم رو به زبون آوردم و بهش گفتم قرص شبت رو صبح خوردی؟
با آرامش بهم گفت: نه، نمیدونم چرا اینقدر گیج شدم و تار میبینم!؟
من با بیاعتمادی گفتم: چندتا قرص خوردی؟
و در نهایت مادرم ۳ تا پله آخر که در خیابان بود رو کلا ندید و اگر زور زیاد من به دادم نمیرسید به شدت زمین میخورد.
بعد از اینکه گرفتمش با تحکم گفتم: حالت خوبه؟ با خودت چیکار کردی؟
و او باز هم با آرامش حرف خودش رو تکرار کرد. من تا ماشین همراهیش کردم و وقتی سوار ماشین شد، به قول خودم با آشنایی که با زبان زندگی دارم قضاوتهام رو ترجمه کردم و به این نتیجه رسیدم که حتما نیاز به توجه داشته که خودش رو لوس کرده و ممکنه قرص رو خودم اشتباهی بهش داده باشم.
با این حدس آروم شدم ولی وقتی همسرم زنگ زد و اشارهای به موضوع کردم، همسرم توضیح داد که من هم وقتی برای عکسبرداری از چشمم رفته بودم، قطرهای داخل چشمم ریختن که تا چند ساعت باعث تاربینیم شد!
با شنیدن این حرف از شرم و خجالت، از درون خنک و از بیرون داغ شدم. شوکه شدم که قضاوت چه قدرت زیادی داره و چقدر مهمه.
یاد آموختههام افتادم و اینکه دانستنشون اصلا کافی نیست. با خودم گفتم این موضوع رو برای کانال زبان زندگی بفرستم و با جدیت بیشتری تمرین کنم که نگاهم به زندگی تغییر کنه و تصمیم گرفتم یک کمی برای خودم وقت بگذارم (چون حدس میزنم اگر از درون پر بودم ممکن بود زودتر حدس بزنم و با مادرم مهربونتر باشم. از مادرم دلجویی کردم تمام اینها و تاسفم رو ابراز کردم)
چون حدس میزنم اگر زبان زندگی برام درونی شده بود احتمالا زودتر متوجه احساس و نیاز مادرم میشدم و رفتارم متفاوت بود. با مادرم همدلی کردم و به خاطر فرصت از دست رفته متاسف شدم )
ارسالی اعضای کانال
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی