مادری پسرش را به اورژانس آورد. لباس پسر با آتش سوخته بود و سوختگی در ناحیه گردن شدید بود. درطی نیم ساعتی که بیمار در اورژانس بود و من و همکاران اقدامات لازم بستری بیمار را انجام میدادیم. مادر بالغ بر ۱۰ بار از من و همکاران در مورد عواقب سوختگی و اسکارش سوال کرد. و در بیشتر این مدت با وجود تذکر و توضیحاتی که در مورد لزوم خروجش از اتاق پانسمان داده میشد، مادر همچنان اصرار داشت در کنار پسر ۲۴ ساله اش باشد. (پسر به گفته خودش افسردگی داشت و تحت درمان دارویی بود).
من دو بار در حضور پسرش علت ضرورت بستری و اقدامات لازم را برایش توضیح دادم. و حدود سه با ر هم در راهرو مانع کار پرسنل شده بود. ساعت ۵ صبح بود و بیماران بخش در حال استراحت بودند. و بیقراری مادر با صدای بلند آرامش شبانه محیط را به هم زده بود.
در اولین فرصت بعد از اقدامات ضروری رفتم پیش مادر و از راهرو اورژانس بردمش بیرون.
بهش گفتم : نگرانی که جای زخمش بدشکل بشه؟
گفت : حالا چهطور میشه؟
من بهش گفتم که نگرانی و ترست را درک میکنم. و توضیح دادم که با اقدام جراحی به موقع نتیجه خیلی متفاوت خواهد شد کمی در مورد نوع جراحی و زمانش و همچنین شرایط جراحی برایش توضیح دادم. کمی اروم شد. و در اخر گفتم که منم نگرانم که صحبت کردن بلند شما مانع استراحت بیماران بخش بشه و *خواهش کردم با آرامش منتظر باشه* .
تلفنش زنگ زد و شنیدم که به کسی که اون طرف خط بود صحبتهای من رو تکرار میکرد و بهش گفت منم اینا را شنیدم بهتر شدم. احساس خوشحالی از تاثیرگذاری و آرامش به خاطر اطمینان از استراحت بیماران و راحتی کار پرسنل و بهبود کار در فضای آروم داشتم و حدس میزنم احساس او هم کمی راحتی و آرامش از اطمینان خاطر از سلامت و زیبایی بود.
نویسنده: نسرین صمدی
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی