۹ ساله بودم که بخشی از فیلم جنگیر را دیدم. از آن شب تا یکسال تنها خوابیدن توی اتاقم سختترین و ترسناکترین کاری بود که باید انجام میدادم.از آن روز بیش از ۲۵ سال گذشته و دراین مدت دیدن فیلم ترسناک برای من همچنان ناخوشایند بوده. حالا خودم یه دختر ۴ ساله دارم و آن شب وقتی بعد از دیدن چند صحنه از یک فیلم جراَت نمیکردم چراغها را خاموش کنم و بخوابم متوجه شدم چقدر دلم همدلی میخواهد.
بنابراین درکارگاه ارتباط بدون خشونت تقاضای دریافت همدلی کردم ویکی از دوستان همراهیم کرد :
- یعنی از اینکه میترسی، احساس خجالت میکنی؟
- تاحدی، فکر میکنم این ترس دراین سن طبیعی نیست.
- فکر میکنی ترسیدن درست نیست؟
- نه، ترس هم یه حسه ولی دراین مورد خاص اون لحظات ترس برایم خیلی ناخوشاینده و میخواهم اینطور نباشه.
- یعنی از اینکه هنوز با وجودی که سالها گذشته وحالا خودت هم مادر شدی، مثل گذشته میترسی احساس ناامنی میکنی و نیاز به آرامش خاطر داری؟
- بله
- و شاید نیاز به کنترل روی احساساتت؟
- همین طوره.
- آیا نگران هستی که این موضوع روی دخترت هم تاثیر بزاره؟
- بله کمی، ولی موضوع اصلی خودم هستم و اینکه این ترس ناخوشاینده و حتی نگران آیندهای هستم که احتمالا اعضای خانوادهام نباشند و بخواهم تنها زندگی کنم.
- پس وقتی به این فکر میکنی که در آیندهای که ممکنه تنها باشی (درحالیکه الان همسر و دخترت کنارت هستند) شرایط سختتر هم میشه، مضطرب میشی؟
- بله، دقیقا.
- و حالا این تجربه باعث میشه نیاز به اطمینان و امنیت داشته باشی؟
- بله.
- و احساس ناامیدی میکنی چون نیاز به ارزشمندی خود و اطمینان خاطر داری؟
- بله دقیقا و احساس گیجی میکنم چون نمیدونم چهقدر این ترس واقعی و جدیه و دراین مورد چی کار باید بکنم؟
- دوست داری در این مورد کاری انجام بدی؟ خودت و یا مثلا گرفتن مشاوره؟
- بله ولی مطمئن نیستم و نیاز دارم بیشتر دراین مورد فکر کنم.
- بسیار خوب. چیز دیگهای هست که بخواهی بگی؟
- نه... ممنونم. موضوع برایم وضوح بیشتری پیدا کرد و حس خوشایند و سبکی دارم و نیازم به درک و شنیده شدن برآورده شده.
ارسالی از اعضای کانال
تجربههایی که در وبسایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی.