به عنوان یه مشتری محجبه به فروشگاه ایرانی در خارج از کشور برای خرید مراجعه کردم، یه خانمی توی چشمام زل زد و گفت : هر چی دزده اومده اینجا! سکوت کردم و رد شدم. عصبانی و رنجیده بودم. دلم میخواست سرش رو بکوبم به دیوار که نشناخته منو قضاوت کرده. تصمیم گرفتم نیازهای تامین نشده احتمالیش رو حدس بزنم که احتمالا احساسش ناامنی و نفرت و درد و نارضایتی و نیاز به آرامش و امنیت و ابراز و اطمینان خاطر و درک و شاید همدلی داره.
چند هفته بعد دوباره توی همون فروشگاه دیدمش و چون فرصت رو به لحاظ خلوتی فروشگاه و آرامش ظاهری اون لحظه مخاطبم مناسب دیدم رفتم و بعد از چند تا سوال راجع به یکی از اجناس فروشگاه؛ گفتم: مدتی پیش حرفی شنیدم که حدس زدم خیلی رنجش و درد از افرادی با ظاهر مذهبی دارید و از اینکه میبینید توی این کشور هم هستند راضی نیستید چون شاید دلتون میخواد امنیت و آرامشی که میخواهید رو لااقل اینجا داشته باشید. او فقط نگاهم کرد. گفتم: شایدم میخوای مطمئن بشی جامعه ایرانی موجهی اینجا هستن. گفت: خانم شما نمیدونی چه ضربههایی از امثال شما خوردم. اونی که همه کاره مسجد اینجا بود و عین تو روسریش جلو بود، پولمون رو خورد و شوهرم رو سکته داد و زندگیم فلج شد. دیگه چی برام مونده که به امثال تو اعتماد کنم؟ گفتم: انقدر درد داری که سخته باور کنی همه این افراد شاید یه جور نباشن؟ گفت: سر تا پا یه کرباسین. گفتم: ضربهای که خوردی به حدی برات کاری بوده که هر بار مثل من رو میبینی زخمش برات تازه میشه؟ گفت: ولم کن تو رو خدا. گفتم: متاسفم که این تجربه انقدر آزارت داده و سنگین بوده که دلت نمیخواد همکلامم بشی. و رفتم صندوق برای حساب کردن خریدم .... که یه کم طول کشید. دم ماشین که رسیدم دیدم اومد دنبالم و گفت من الان سر کارم ، اگر دوست داری بعد از کارم با هم بریم استار باکس کافی بخوریم.
*********
اولا که طرف با توپ پر اومده بود و یه گارد اساسی داشت. انگار نه انگار خودش گفته بود بیا استار باکس!!! برای خودش کافی گرفته بود و منتظر نشسته بود من برم. اقا اولش یه نیم ساعت - سه ربعی همدلیطور دست و پا زدم تا یخش باز بشه (اما خدایی جونم در اومد چون توقع نداشتم ). بعدش دست و پا شکسته فهمیدم که یه خانم پنجاه و چند سالهاس که دو تا دختر و یه پسر داره. وقتی کارشون برای مهاجرت داشته درست میشده به پیشنهاد یه همکار (ظاهراً مذهبی) خونهشون رو میفروشن و میدن دست یه ادم (مدعی) خفن مذهبیِ وابسته به سیستم تا یه سود حسابی از سرمایهگذاریشون بهشون بده و دست پر برن. چند ماه اول خیلی راضی بودن و بعدش یارو اصل و فرع پول رو میخوره و دست اینا به جایی بند نمیشه، شوهرش سکته میکنه و فلجطور و بدون سرمایه میان اینجا (توی اون مدت کار مهاجرتشون درست میشه) و از زیر صفر شروع میکنن، همسرش خونهنشینه و دختراش دانشجو و پسرش محصل. به سختی کار میکنه. یکی دو سال بعد از مهاجرت میبینه کسی که پولشون رو خورده اومده اینجا و دم و دستگاه و تشکیلاتی درست کرده و توی مسجد فعاله .... خیلی اذیت شده بود.
خوشبختانه داشت میرفت سر کار دومش و بعد از 1/5 ساعت از هم جدا شدیم (من دیگه جونی نداشتم واسه همدلی)، ولی آخر آخرش گفت: دلم میخواست اینا رو یه آدم مذهبی بشنوه و بفهمه با کارهاشون چه بلایی سر ملت میارن، الان خیالم راحت شد که احتمالا همتون مثل هم نیستین و از هم طرفداری نمیکنین. واقعا برام عجیب بود که چطور تونستی از من عصبانی نشی؟ آخه رفتارم خیلی تند بود. گفتم راستش خیلی خیلی غمگین شدم و حدس زدم چه خواستهها و نیازهایی داشتی و بر باد رفته که الان انقدر عصبانی و آزردهای که با دیدن شکل و شمایل من انقدر آشفته شدی. اگه کرونا نبود بغلت میکردم و این فاصله رو کم میکردم. بهت نشون میدادم منم مثل توام، یه آدم با همه ابعاد و احساس ها و نیازهاش. بعدم دل از جان شستم و کارت محبوب احساس و نیازم رو بهش دادم و گفتم با این کارته من زندگی کردم و شاید به درد تو هم بخوره. (خدا رو شکر کارت تر و تمیزم همراهم بود نه اونی که روش آب لبو ریخته و رنگی رنگی شده). نه از من شمارهای گرفت و نه من شمارهای ازش گرفتم فقط خداحافظی گرمی کردیم و با عجله رفت به شغل دومش برسه .... شاید بازم هم رو توی فروشگاه ببینیم و اینبار رفتارمون متفاوت باشه . شایدم نه!
***********
یادتونه وقتی با اون فروشنده فروشگاه قرار گذاشتم و بعد از قرار گفتم خوشحال نیستم؟ بعد هم براتون گفتم که دلم نمیخواست برم اونجا. ولی علتش برام معلوم نیست. راستش هنوزم نیاز پشت نرفتن رو پیدا نکردم دقیق. شاید نیاز به یه اطمینان خاطر از اینکه لااقل رابطه، توی همون حالت فریز بشه و کاری نکنم در گام بعدی گند بزنم و ذهنیتش خرابتر بشه. نمیدونم. به هر حال دیروز کسی حرفی زد که باعث شد تلاش کنم دوباره برم اون فروشگاه و باهاش مواجه بشم. از یه طرف میخواستم تلاشم رو بکنم، از طرفی دلم بدجوری آشوب بود. من اگه خرید داشته باشم، همیشه بعد از رسوندن دخترم میرم که خلوته و خودم هم انرژی دارم ( حدود ۹ صبح). اون روزِ اولی که سر صحبت رو با اون خانم باز کردم، سر این موضوع بود که پرسیدم گوشت گوسفند رو چه روزهایی میارین؟ من اغلب توی یخچال نمیبینم. اونم گفته بود که ۱۰-۱۱ به بعد اماده میشه چون گوشت گوساله بیشتر طرفدار داره، اول اون رو اماده میکنیم بعدش میریم سراغ گوسفندی. امروز صبح از ۹ با خودم درگیر بودم که برم یا نرم. کلی هم زدم تو سر خودم که خاک تو سرت که بلد نیستی یه کار ساده رو تموم کنی و پرونده اش رو برای خودت ببندی. خلاصه تا ۲ کشش دادم تا بالاخره با هر فلاکتی بود، خودم رو جمع کردم و رفتم. بازم کلی چرخ بیخودی توی فروشگاه زدم تا به بخشی که او کار میکرد رفتم و توی یخچالها دنبال گوشت بودم که هم رو دیدیم و سلام کردیم . گفت دنبال گوسفندی هستی ؟ گفتم بله. گفت تموم شده، دو سه روز، قبل از اماده کردن گوشت گوساله، گوشت گوسفند رو آماده و بستهبندی کردم، چون فکر میکردم ممکنه بیای و بخوای ولی ندیدمت. اگه حتما فردا میای برات زودتر اماده کنم. وای! با یه حرف به این سادگی توی دلم یه کوه قند آب شد. یه حالی که توصیفش برام سخته. ذوق و هیجان و تعجب و نشاط و امیدواری و لذت و شادی و رضایت. یه جوری که اون موقع فکر کردم اگه همسرم همه چیش رو بنامم کنه انقدر ذوق نمیکنم ( البته خیلی سریع فهمیدم که این ادعا در مورد من دو زار صادقانه نیست)
ارسالی از اعضای کانال
تجربه هایی که در کانال «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .