در یکی از جلسات مادری که سومین جلسه از کارگاه زبان زندگی را شرکت میکرد و پسر ۸ سالهاش درکارگاههای زبان زرافه شرکت میکند شروع به گله و شکایت کرد که:
پسر من هیچ چیزی از مدرسه و سایر کلاسهایی که میرود تعریف نمیکند و من باید التماسش کنم که آن هم بینتیجه است و یا از دوستانش میفهمم که چه اتفاقی افتاده یا از مادرهای سایر بچهها.
از او پرسیدم: وقتی سوال میکنی نگرانی؟
گفت: کمی.
و گفتم: کنجکاو هم هستی؟
گفت: آره میخواهم بدانم که چه کرده؟ مشکلی پیش آمده یا نه؟
پرسیدم: دوست داری که اگر مشکلی باشه کمک کنی؟
گفت: دقیقا.
گفتم: دوست داری ببینیم حس و نیاز پسرت چیه؟
پاسخش مثبت بود.
گفتم: توچی حدس میزنی؟
گفت: خوشش نمیآید و تلاش کردیم که حدس بزنیم چرا فرزندش دوست ندارد تعریفی برای مادر داشته باشد؟
و پیدا کردیم که مدرسه و کلاسها مورد توجه هستند نه پسرش.
سوال را اینگونه با پسر مطرح میکند:
· مدرسه چطور بود؟
· کلاس خوش گذشت؟
و در واقع پسر را نمیدید و موضوع مدرسه و کلاس میشد. قرارشد این هفته با این چند جمله با پسرش مرتبط شود:
دوست داری بگی الان چه حسی داری؟
امروز اتفاقی افتاد که تو از اون راضی یا خوشحال باشی؟ یا بالعکس.
جلسهی بعد که مادر وارد کلاس شد چشمانش برق میزد و تعریف کرد که پسرش از زمانی که سوار ماشین شده و مادر سوال کرده کل اتفاقات مدرسه را گفته. روز قبل هم کلاس زبان زرافه داشته. وقتی دوباره سوار شده فوری گفته مامان آرزوهامون را نقاشی کردیم و راهکار برایش پیدا کردیم و... و من راضی و مشتاق و امیدوار برای ادامهی مسیر.
نویسنده: خاطره زند
تجربه هایی که در سایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی.