از فاصله اینکه گفتی برای پدرت دعا کنیم تا زمانی که گفتی او دیگر زنده نیست؛ دو روز فاصله بود و من بهت زده شدم!
من هیچگاه با مناسبتهای آیینی و عرفی همراه نبودم تا رسیدیم به اینجا؛ آخرین روزهای سال 1398. دیگر کمتر جایی در جهان، تجربهی بیحضور "کرونا" دارد و من وقتی شنیدم مادرشوهر دوست دیگرم، بیغسل و کفن سفارشی و مقبره ۵۰ میلیونیاش به خاک انداخته شد (واژه مناسب دیگری نیافتم) بسیار غمگین و متاثر شدم. چون دوست دارم هرکس بتواند با مدلی که دوست دارد از دنیا برود و در عین حال یک ذوق رنگ پریده هم داشتم؛ از این شکسته شدن آیینهایی که برای من هماهنگ با "زندگی" نبوده و نیست؛ و البته دوست داشتم اگر آیینی تغییر میکند جای آن شیوهی موثری خلق شود؛ نه اینکه از سر استیصال در فقدان آن سازوکار قبلی، کاسه "چه کنم چه کنم" دستمان بگیریم.
یاد دوستی افتادم که گفت دوست دارد برای مرگ عزیزانش بتواند به شیوه خودش عزاداری کند نه به شیوههای دست و پاگیر مرسوم. اما فکر نمیکرد به این شکل ناخوشایند به خواستهاش برسد (پیام اخلاقی: هر آرزویی دارید شیوه برآورده شدنش را واضح کنید؛ تقاضای واضح در خدمت زندگی).
داشتم میگفتم وقتی شنیدم پدرت دیگر زنده نیست؛ خواستم در کنارت باشم، با توجه به رعایت سلامتی، خواستم در یک گردهمایی به سوگواری بپردازیم (چون اثر حضور جمعی که از زندگی بگویند و ارزشها را پاس بدارند، خود شیوهای است برای عبور از سوگ). بنابراین به گروهی که تو را میشناختند پیام دادم و آنها هم پذیرفتند.
مراسم با ابراز تو شروع شد و اولین جمله را فراموش نمیکنم که گفتی "انسان بیبغل کردن دیگر انسان نیست" و افسوس داشتی بعد از رفتن پدرت، نتوانستی عزیزانت را در آغوش بگیری.
تو گفتی مادرت گفته به جای قلب، پاهایتان را به هم بزنید.
تو گفتی اقوام هر روز غذا برایتان میفرستند و هر روز خاطرهای از پدر برایتان می گویند. خیالم راحت شد. داریم همدیگر را میبینیم، میشنویم و همراهی میکنیم.
مراسم با ابراز تک تک دوستان ادامه یافت؛ هرکس به شکلی خود را ابراز کرد و تسلیت گفت. یکی برایت شمع روشن کرده بود. من از طنز کمک میگرفتم دیگری گفت که برای پدرش هرگز فرصت سوگواری نداشته و انگار برای او هم فرصتی شد برای رهایی. آن دیگری آنلاین همه را بوسید و دیگری گفت آن زمان که سفت بغلمان کرده، هنوز مزهاش زیر پوستش هست و نهایتا مراسم با آرزوی نیک هر یک از دوستان به اتمام رسید.
ممنون که با این محدودیتها، ما را مجازی به خانهات راه دادی و گذاشتی طعم همراهی در سوگواری را بچشیم و ممنون که لباس صورتی پوشیده بودی. برایم در این روزگار طاعونزده، مژده زندگی میداد.
نویسنده: نرگس
تجربه هایی که در سایت «زبانزندگی» ارتباطیبدونخشونت - باشتراک گذاشته میشود؛ تجربهی عملی کاربرد زبانزندگی با درک نگارندهاست و نه یکمثال آموزشی .